فصل دوازدهم : حكایت یادگیری نیكبختی
دولتمند گفت: دویدن از پی پول به آسانی میتواند به وسواس بدل شود و نگذارد که از زندگی لذت ببری. همانگونه که گفتهاند:
چه سود اگر آدمی همه جهان را به دست آورد، اما روحش را از دست بدهد؟
پول خادمی بیهمتا اما اربابی مستبد است.
بیشتر مردم میخواهند خوشبخت باشند، اما نمیدانند جویای چیستند. پس ناگزیر بیآنكه هیچگاه آن را یافته باشند میمیرند.
حتی اگر آن را بیابند، چگونه آن را تشخیص بدهند؟
آنها دقیقاً مانند جویندگان دولتمند. به راستی میخواهند دولتمند شوند.
اما اگر بی درنگ از آنها بپرسی چقدر میخواهند در سال بدست آورند، بیشتر شان قادر به پاسخ گفتن نیستند.
اگر ندانی به كجا میروی، معمولاً به جایی نمیرسی
.
این از نظر جوان كاملاً مفهوم بود. به طرزی خلع سلاح كننده ساده، به فكر افتاد چرا هرگز پیش از این به آن نیندیشیده بود.
دولتمند گفت: کلید خوشبختی این است” اگر قرار بود همین امشب بمیرم، آیا میتوانستم با خود بگویم که همه کارهایی را که امروزم را انجام دادهام؟”
جوان پرسید: آیا شما همیشه خوشبخت بودهاید؟
دولتمند: ابداً، زمانی بود كه یكسر نكبت بار بودم .
اندیشه خودكشی نیز به سرم زد اما آنگاه من نیز دولتمند پیری را ملاقات كردم كه تقریباً همین چیزهایی را به من آموخت كه امروز به تو میآموزم.
نخست بسیار شكاك بودم، نمیتوانستم باور كنم كه این نظریه در مورد من كارگر افتد.
اما چون همه چیز را آزموده بودم و هنوز ناموفق بودم و چون چیزی را از دست نمیدادم،
مشتاق بوم كه آزمایش کنم.
سی ساله بودم و احساس میكردم عمرم را به هدر میدهم گویی همه موهبتها از دستم میگریختند.
چندی نگذشت كه ان گونه تفكر را آغاز كردم به عبارت دیگر انقلابی در ذهنم پدید آمد.
تقریباً چندی پس از اینکه با خود تكرار كردم.هر روز از هر جهت، بهتر و بهتر میشوم.
حکایت دولت و فرزانگی
فصل سیزدهم: حكایت یادگیری بیان خواستهها در زندگی
دولتمند كاغذی به جوان داد و گفت: هرچه را كه از زندگی میخواهی بنویس. باید دقیق باشند.
رؤیایت چیست؟ از چه چیز راضی خواهی شد؟ این بسیار مهم است كه همه جزئیات نوشته شوند.
هرچه تصویرت دقیقتر باشد، مجالهای تجلی آنها بیشتر خواهد بود.
جزئیات بسیار مهمند، اندیشههایت كه به طوری اسرار آمیز و غیر منظره و به طور منظم تقویت میشوند، واقعیت هایی را پدید میآورند كه به آنها اجازه میدهد به واقعیت تبدیل شود.
به خاطر داشته باش ایمان می تواند كوهها را جابجا كند.
.
سپس اهداف سالیان گذشته پیش خود را بر كاغذی كهنه به جوان نشان داد،
كه امروز به بهترشان رسیده بود. و بعد برای قدم زدن به باغ گل سرخ رفتند.
حکایت دولت و فرزانگی
فصل چهاردهم: حكایت كشف اسرار باغ گل سرخ
دولتمند گل سرخی چید و به جوان داد: «باید هزاران بار این گل سرخ را بوئیده باشم با این حال هر بار تجربهای تازه بدست آورده دادم. چون آموختهام اكنون و اینجا زندگی میكنم نه درگذشته و نه در آینده!
مسئله تمركز است.
این تمركز، كلید كامیابی در همة زمینههای زندگیست.
باید همه چیز را همانگونه كه هست ببینی. بیشتر مردم گویی در خوابند، گویی نمیبینند ذهنشان از خطاها و شکست هایشان و از ترسهای آینده آكنده است.
گل سرخ مظهر زندگی است، خارهایش نمایانگر راه تجربهاند، ما باید برای فهم زیبایی هستی تاب آوریم.
هرچه ذهنت نیرومندتر باشد، مشكلاتت ناچیزتر خواهد نمود این منشأ آرامش درون است.
پس تمركز كن،كه یكی از بزرگترین کلیدهای كامیابی است.
.
به یاد داشته باش آنجا که آسمان برای همیشه روشن و شفاف است.
با دنبال کردن ابرها، وقت را تلف نکن. ابرها همواره پدیدار میشوند و سپس به سوی خانه برای صرف شام گام برداشتند.
جوان در همگام شام گفت: «دوست دارم كسب كار را شروع كنم، اما برای آغاز چگونه پول پیدا کنم؟
آه در بساطم نیست، بانكی را نمیشناسم كه وام بگیرم، وثیقه هم ندارم.
صاحب هیچ چیز نیستم. جز یك اتومبیل بی ارزش.
دولتمند گفت که این را تكرار نكن، مردم اكثراً پیش از انكه بیازمایند، دست می كشند.
در اوضاع و شرایط کنونی، برای رسیدن به هدفت، اگر واقعاً بخواهی برای گرفتن وامت چه می كنی؟
جوان گفت: نظری ندارم.
دولتمند: «حتی اصلاً به خاطرت نمیرسد از دولتمندی كه تو را تشویق میكند پول بگیری؟
جوان بی درنگ گفت: آیا شما ۲۵۰۰۰ دلار پول به من قرض می دهید؟
حکایت دولت و فرزانگی حکایت دولت و فرزانگی
حکایت دولت و فرزانگی حکایت دولت و فرزانگی
حكايت كشف اسرار باغ گل سرخ
دولتمند پول را به جوان داد او از شادمانی لبریز شد.
دولتمند گفت كه من این پول را به تو قرض نمیدهم بلكه میبخشم. روزی تو نیز باید آن را به كس دیگری بدهی،
سالها پس از اكنون، کسی را خواهید دید كه در وضعیت امروز توست.
از روی شهود او را خواهی شناخت. باید معادل ارزشی را كه امروز از این پول دارد به او بدهی.
پیر مرد بیرون رفت. جوان خود را تنها یافت.
سرش آكنده از اندیشهها و دستش سرشار از پولی كه دولتمند به او داده بود.
فصل پانزدهم: حكایت لحظهای كه هریك به راه خود می رود
جوان برای مدتی دراز تنها نماند. مستخدم پاكتی در دست، از راه رسید: پاكت را به دست جوان داد
و گفت: «سرورم این پاكت را به من محول كردند تا به شما بدهم. گفتند باید آن را در خلوت اتاقتان بخوانید.
میتوانید روزی دیگر را در اینجا بگذرانید. آنگاه باید بروید. این خواسته سرور من است.»
جوان از او تشكر كرد و بی درنگ به اتاقش رفت. به هر جهت، این بار احتیاطاً در را اندكی باز گذاشت…
پاكت با مومی قرمز به شكل گل سرخ مهر شده بود.
جوان لبه تخت نشست و به دقت مهر و موم را گشود. از آن رایحه لطیف گل سرخ میتراوید.
وصیت نامه دولتمند آنی را بیرون کشید. وصیت نامه خارقالعاده كه با دست و با حروف درشت شاهوار نوشته شده بود،
گویی نفس می کشید و سرشار از حیات خود بود. نامه دست نوشته زیبای دیگری با جوهر سیاه نیز همراهش بود.
چنین خواند: «اینها آخرین درخواستهای من هستند. همه كتابهای كتابخانهام را برای تو میگذارم.
بعضی معتقدند كه كتابها کاملاً بیارزشند. بر این اعتقادند كه خودشان جهان را باز میسازند.
و چون از دانشی كه دركتابها یافت میشود بهرهای نبردهاند،
بدبختانه خطاهای نیاکان خود را تكرار میكنند. به این طریق، وقت و ثروت هنگفتی را به هدر میدهند.
از سوی دیگر،
به تله اعتماد به هر آنچه كتابها میگویند نیفت. نگذار آنان كه پیش از تو آمدهاند به جای تو بیندیشند.
.
فقط چیزی را نگاه دار كه فراسوی گذر زمان است.
از نخستین دیدارمان كوشیدهام مرواریدهای
فرزانگی را كه توانستهام در طول عمر درازم برچینم به تو برسانم.
در این مدرك چند اندیشه را كه نمایانگر میراث معنوی من است خواهی یافت.
میخواهم آنها را بدست افرادی هرچه افزونتر برسانی.
به مردم درباره رویارویی ما و اسراری كه آموختهای بگو.
اگرچه پیش از این کار، خودت باید آنها را بیازمایی. شیوهای كه آزموده نشده و به اثبات نرسیده كاملاً فاقد ارزش است.
در طول شش سال دولتمند خواهی شد.
در آن هنگام این آزادی را خواهی داشت كه برای تسهیم این میراث با مردم، گامهای لازم را برداری.
اکنون باید بروم گل سرخهایم منتظرند.
بغض گلوی جوان را فشرد، و لحظهای در سكوت نشست.
به سوی باغ دوید و دید كه دولتمند در نیمه راهی کنار بته گل سرخی دراز کشیده است.
دستهای پیرمرد روی سینهاش بود و یك شاخه گل سرخ بدست داشت. چهره اش كاملاً آرام بود.
جوان در برابر دولتمند ایستاد و سوگند خورد که تعالیمش را به بهترین شکلی که بتواند به همه برساند.
او کتابخانه دولتمند را به آپارتمانش منتقل کرد و به دلیل حجم بالای کتابها به آپارتمان دیگری نقل مکان کرد.
پیامد
همانگونه که دولتمند پیشبینی کرده بود، جوان پیش از مهلت ۶ ساله صاحب نخستین میلیون دلار خود شده بود.
او به عهدش وفا کرد، یک ماه به خود مرخصی داد
و درباره دیدارش با دولتمند آنی و حکمت حیات بخش او که به جوان سپرده بود نوشت.
باید به کاری که میخواهیم انجام بدهیم اعتقاد و اعتماد داشته باشیم و بالاترین حد را برای خودمان پیش بینی کنیم و با هدف در پی آن باشیم
متشکر از نظرتون، کاملا درسته
سپاس بابت خلاصه زیبایتان. من این کتاب رو بسیار دوست دارم و به رهنمودهای اون معتقدم.
متشکرم از شما
امیدوارم بقیه خلاصه کتابها هم برای شما جذاب باشد